قالب پرشین بلاگ


رويايـــــــــــــــــــــ سرخـــــــــــــــــــــ
نويسندگان

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : ” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

[ چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:, ] [ 22:39 ] [ جواد ]

به نقل از روزنامه همشهری

صدای فریاد کمک‌خواهی خانم معلم بی‌گناه را هیچ‌کس نشنید. مردان شرور وقتی او را در جاده روستایی تنها دیدند، به وی حمله کردند و بعد از اجرای نقشه شیطانی خود، برای اینکه ردی از خودشان بر جا نگذارند، او را به قتل رساندند اما این پایان ماجرا نبود، چرا که طولی نکشید پلیس وارد عمل شد و هر دو مرد جنایتکار را دستگیر کرد.

این حادثه هولناک دوم آذرماه امسال و در استان سیستان و بلوچستان رقم خورد. آن روز خانم معلم روستایی کوچک در حوالی شهرستان سرباز تصمیم گرفت برای دیدن دوستش راهی روستای همسایه شود.

 

برای همین پیاده به راه افتاد و چون مسیر طولانی نبود، بعد از دقایقی به آنجا رسید. ملاقات این دو دوست قدیمی چند ساعت بیشتر طول نکشید و خانم معلم جوان تصمیم گرفت به خانه‌اش برگردد. هوا هنوز روشن بود و او بعداز خداحافظی از دوستش به راه افتاد.

در بین راه تصمیم گرفت از مسیر میانبر استفاده کند تا قبل از تاریکی هوا به خانه برسد؛ غافل از اینکه حادثه‌ای شوم در انتظارش بود. او نخستین تپه را که بالا رفت، با ۲ جوان موتورسوار روبه‌رو شد که در حال عبور از آن حوالی بودند. مردان موتورسوار وقتی مطمئن شدند زن جوان تنهاست، به طرف او رفتند.

خانم معلم که متوجه نیت شوم آنها شده بود، قدم‌هایش را تندتر کرد اما طولی نکشید که مردان موتورسوار به او رسیدند. آنها بی‌آنکه چیزی بگویند، به زن تنها حمله کردند و با کشاندن او به محلی خلوت، وی را مورد آزار و اذیت قرار دادند.

پس از آن هم برای اینکه ردی از خودشان برجا نگذارند، با ضربات سنگ، زن بی‌گناه را به قتل رساندند و سوار بر موتورشان، پا به فرار گذاشتند. صبح روز بعد، وقتی بچه‌های دبستانی قصد داشتند از مسیر میانبر خودشان را به روستای همسایه برسانند با صحنه وحشتناکی روبه‌رو شدند.

آنها جسد بی‌جان و غرق خون خانم معلم جوان را دیدند و وحشت‌زده، ماجرا را به والدینشان خبر دادند. وقتی ماجرای این جنایت به پلیس مخابره شد، تیمی از کارآگاهان پلیس آگاهی وارد عمل شدند و تحقیقات برای کشف راز جنایت کلید خورد.

ماموران در بررسی محل پیدا شدن جسد، متوجه رد لاستیک یک موتورسیکلت و رد کفش‌های مردانه شدند که نشان می‌داد عاملان جنایت ۲ مرد موتورسوار بوده‌اند. آنها با دنبال کردن رد لاستیک موتور، به روستایی در آن حوالی رسیدند و اطمینان یافتند که عاملان جنایت اهل این روستا بوده‌اند.

در ادامه بررسی‌ها، کارآگاهان موفق شدند صاحب موتور‌سیکلت مورد نظر را شناسایی و او را در یک عملیات ضربتی دستگیر کنند. متهم بعد از انتقال به اداره آگاهی، چاره‌ای جز بیان حقیقت ندید و اعتراف کرد که با همدستی یکی از دوستانش، خانم معلم بی‌گناه را به قتل رسانده اند.

او گفت: آن روز وقتی خانم معلم را تنها در بیابان دیدیم، وسوسه شدیم و تصمیم گرفتیم او را مورد آزار و اذیت قرار دهیم. به‌رغم التماس‌های این زن، نقشه‌مان را عملی کردیم اما زمانی که می‌خواستیم وی را رها کنیم و متواری شویم، او گفت که ما را شناخته و از ما شکایت خواهد کرد.

ما هم از ترس اینکه لو برویم، با ضربات سنگ او را به قتل رساندیم و بعد از سرقت اموالش، ‌ متواری شدیم.

سرهنگ عطار، رئیس پلیس آگاهی استان سیستان و بلوچستان با بیان این خبر گفت: بعد از اعترافات هولناک متهم، همدست او هم دستگیر ‌و پرونده به دادگاه کیفری استان فرستاده شد.

با توجه به اینکه این حادثه احساسات مردم منطقه را جریحه‌دار کرده، قرار است متهمان در وقت ویژه محاکمه شوند و به سزای عمل شنیع خود برسند.

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 22:59 ] [ جواد ]



نقل است روزی شیخ و مریدان در جایگاه ویژه استادیوم آزادی بازی آبی‌ و قرمز را به نظاره بنشسته بودند
که ناگاه بادی عظیم وزیدن گرفت و جمله مریدان حامی تیم قرمز را با خود ببُرد.
مریدان آبی دوست را دیدن این صحنه بسیار خوش آمد.
پس شیخ را پرسیدند: یا شیخ، حکمت چیست که این باد، قرمزان با خود بِبُرد و ما بر جای خویشتن استوار مانده ایم؟
آیا جز این است که ما حقیم و آنان باطل؟
فرمود: ‌ای غافلان، شاد مشوید و دل‌ خوش مدارید که شما خود سوراخید و باد از میان سوراخ‌هایتان عبور همی‌ کند و این گونه است که بر جای ماندید ولی قرمزان همانا استوارانند ... و مریدان نعره‌ها زدند

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 22:47 ] [ جواد ]


اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان بر خورد میکردید
اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید

اگر هر روز شارژش میکردید
باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید
پایِ صحبت‌هایش می نشستید
... پیغام‌هایش را دریافت میکردید
پول خرجش میکردید
براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید
دورش یک محافظ محکم میکشیدید

 

بقيه ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 22:45 ] [ جواد ]


مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 22:43 ] [ جواد ]


پسره تو كليسا نشسته بوده، يهو مي‌بينه يه دختر خيلي خوشگل مياد تو. ميدوه ميره پشتِ يه مجسمه قايم ميشه.
دختره مياد ميشينه جلوي محراب و ميگه:
 اي خدا! تو به من همه چي دادي ، پول دادي ، قيافه دادي ، خانواده خوب دادي...
 فقط ازت يه چيز ديگه ميخوام... اونم يه شوهر خوبه ...يا حضرت مسيح‌! خودت كمكم كن!

 پسره از پشت مجسمه مياد بيرون ميگه: عيسي هل نده!‌ هل نده زشته ، خودم ميرم!

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:9 ] [ جواد ]


زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن که اون یه نابغه اس
بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه
در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و در چهار سالگی پیش بینی های باور نکردنی راجع به علم و پیشرفت اون میکنه
در جشن تولد 5 سالیگش در حضور همه فامیل اعلام میکنه :
من دقیقا یک سال دیگه میمیرم ، مادرم 18 ماه بعد از من میمیره و پدرم یک سال بعد از مرگ مادرم میمیره !!
پسر بچه همون طور که گفته بود در شش سالگی میمیره و مرد بلافاصله در چندین شرکت بیمه همسرش رو بیمه عمر میکنه
طبق پیش بینی بچه مادرش هم در تاریخی که گفته بود میمیره و ثروت هنگفتی بخاطر بیمه عمر زن نصیب مرد میشه !
مرد تصمیم میگیره یک سال باقی مانده از عمرش رو به خوشی بگذرونه ، پس به سفرهای تفریحی زیادی میره ، در بهترین هتلهای جهان اقامت میکنه ، گران ترین خودروهای دنیا رو برای خودش میخره و در آخرین روز عمرش تمام دوستان و آشنایانش رو دعوت میکنه ، مهمونی مفصلی میگیره و آخرین شب زندگیش رو با یک دختر زیبا مشغول خوشگذرونی میشه ...
صبح با صدای جیغ دختره از خواب پا میشه و در حالی که تعجب کرده بود که چرا هنوز زنده اس میپرسه چی شده ؟
دختره جواب میده : وکیل خانوادگی شما تو راهرو افتاده و هیچ حرکتی نمیکنه ، فکر کنم مرده

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:8 ] [ جواد ]

گاهی دلت میخواد همه بغضات از تو نگاهت خونده بشه که جسارت گفتن کلمه هارو نداری اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری و یه جمله مثله:چیزی شده؟؟؟! اونجاست که بغضتو با لیوان سکوتت سر میکشی و با لبخند میگی: نه هیچی...!

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:6 ] [ جواد ]

خدایا... در انجماد نگاه های سرد این مردم... دلم برای \" جهنمت \" تنگ شده است..!

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:4 ] [ جواد ]


چه تلخه زندگی کردن در این دنیای بی امتداد

چه تلخه زندگی کردن میان آدمایی که بی صفان

چه تلخه زندگی کردن میان قلبهای سرد و تنها از عشق

چه نلخه بدون عشق، محبت و شعر

چه تلخه وقتی دو دلدار با همه ی وجود بخوان ولی روزگار...

و تلخ تر از همه اینه که تو اوج غم خودت و شاد نشون بدی

 

تشكر از دوست خوبم آرمين

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:3 ] [ جواد ]

شکایت عشق ندیدی چشمهایم زیر پایت جان سپرد آخر گلویم از صدای های هایت جان سپرد آخر نفهمیدی صدایم بغض سنگینی به دوشش بود به دوشش بود اما از جفایت جان سپرد آخر نترسیدی بگوید عاشقی نفرین به آیینت که از چشمان جادویت خدایت جان سپرد آخر نمی دانی و می دانم که می دانم نمی دانی که دل در خواهش آن انزوایت جان سپرد آخر چقدر عزلت نشینی از برای یار دلگیر است بخوان شعرم که شعرم در هوایت جان سپرد آخر ... فریاد

[ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, ] [ 12:1 ] [ جواد ]

روزگاریست همه عرض بدن می خواهند

همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

دیو هستند ولی مثل پری می پوشند

گرگ هایی که لباس پدری می پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند

عشق ها را همه با دور کمر می سنجند

خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد

عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

تشكر از دوست خوبم آرمين

[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, ] [ 23:12 ] [ جواد ]



یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
 “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, ] [ 22:26 ] [ جواد ]



یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.
در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
 “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت،
که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!”

[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, ] [ 22:24 ] [ جواد ]




آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود.

 اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.

بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد.

 بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم.

حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.

[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, ] [ 22:21 ] [ جواد ]


جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت
که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:, ] [ 22:19 ] [ جواد ]

گفتگو با خدا …

ین مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد

Interview with god
گفتگو با خدا

 
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

 
So you would like to Interview me? “God asked”
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

 
If you have the time “I said”
گفتم : اگر وقت داشته باشید

 
God smiled
خدا لبخند زد

 
My time is eternity
وقت من ابدی است


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:46 ] [ جواد ]


در كامبوج پسر بچه ای همراه با حیوان خانگیش كه یك مار پایتون بسیار بزرگ است زندگی می كند.
زمانی كه این پسر تنها 3 سال داشت پدرش این مار را در خانه پیدا كرد. آنها این مار را به جنگل بردند و آزاد كردند ولی مار پیتون باز به خانه آنها بازگشت،از آن به بعد این مار حیوان خانگی این پسر بچه شد


http://www.funpatogh.com/uploads/admin/13249999841.jpg

http://www.funpatogh.com/uploads/admin/13249999922.jpg

http://www.funpatogh.com/uploads/admin/13249999943.jpg
 

[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:44 ] [ جواد ]

همیشه دانشمندان یا هنرمندان نبوده‌اند كه با انجام كارهایی كه قبلاً كسی آن را انجام نداده و یا با خلق اثری كه مشابه آن وجود نداشته، به تاریخ پیوسته باشند.
كلاهبرداران هم در تاریخ جایی برای خود دارند.. بوده‌اند كسانی كه در دنیا چیزهایی را جعل كرده‌اند كه عقل جن هم به آن نرسیده. البته ما در تاریخ كشورمان هیچوقت از این كارها نكرده‌ایم!
این نوشته كاملا جدی است.
خواهشمندیم این چیزها را یاد نگیرید و برای یكبار هم شده اگر چیزی هم بدآموزی داشت شما خودتان با نیروی مثبت ذهنی آنرا به یك متن آموزنده تبدیل كنید.
مثلا اگر كسی میدان آزادی یا تخت جمشید را فروخت یا چیزی را جعل كرد، یا خلاصه از اینجوركارها! تعجب نكنید.
قبلا از این اتفاق‌ها افتاده است. مثلا فروش برج ایفل!
 
 
 1- ویكتور لوستیگ
Victor Lustig
سلطان كلاهبرداران تاریخ، مردی كه برج ایفل را فروخت، مسلط به پنج زبان زنده‌ دنیا، صاحب 45 اسم مستعار با سابقه بیش از 50 بار بازداشت آن هم فقط در كشور آمریكا، مردی كه می‌توانست زیرك‌ترین قربانیانش را نیز گول بزند، در سال 1890 در بوهمیا (كشور كنونی چك) در یك خانواده متوسط به دنیا آمد و در سال 1960 به آمریكا رفت.

 

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:41 ] [ جواد ]

 

کلاس‌هاى آقايان

توجه: به دليل پيچيدگى و مشکلى موضوعات، براى هر کلاس بيش از ٨ نفر ثبت نام نمی‌شود


کلاس ١
چگونه جايخى را پر می‌کنند؟
برگزارى به صورت مرحله به مرحله همراه با نمايش اسلايد
مدّت: ٤ هفته، دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها از ساعت ١٩ تا ٢١


کلاس ٢
آيا دستمال توالت خود به خود عوض می‌شود؟
برگزارى به صورت ميزگرد و بحث آزاد
مدّت: ٢ هفته، شنبه‌ها از ساعت ١٨ تا ٢٠

کلاس ٣
مسئوليت پذيري در قبال سطل زباله بردن يا نبردن ؟
برگزارى به صورت کار عملى و گروهى
مدّت: ٤ هفته، يکشنبه‌ها از ساعت ١٩ تا ٢١


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:39 ] [ جواد ]

از رفتگر محله عیدی بگیرید.

گربه تون رو مدام از پشت بام به پایین پرت کنید تا پرواز کردن یاد بگیره.

سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.

جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.

با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !

به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !

به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.

نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:36 ] [ جواد ]

 
 این مجموعه دارای شعر های بسیار زیبا می باشد . امید واریم لذت ببرید .

.
.
هرقدر رفاقت بکنم می ارزی / اظهار صداقت بکنم می ارزی
آنقدر عزیزی تو برایم ای دوست / صدبار که یادت بکنم می ارزی . . .
.
.
.
خوب میدانم برای من کسی مثل تو نیست / خوب میدانم که روزی باز ناچارم به تو
میروم شاید دلت روزی گرفتارم شود / میروم اما گرفتارم ، گرفتارم به تو . . .
.
.
.
با تو بر مرغان دریایی امیرم / بی تو در زندان تنهایی اسیرم
با تو در کاخ وفا ارباب عشقم / بی تو در کوه جفا سنگی حقیرم . . .
.
.
.
اینجا آسمان صاف تا قسمتی به رنگ دوستی همراه با غبار فراق است ،
توده ای سلام به سمت شما در حرکت است ، ضمنا احتمال بارش بوسه فراوان است . . .

.


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 22:31 ] [ جواد ]

با یک نگاه به كف دست يك‌ نفر از شخصيت او باخبر شوید

اگر مي‌خواهيد خودتان از همه رموز خطوطي كه در كف دست‌تان نقش بسته باخبر شويد، اين مطلب را بخوانيد. اطلاعاتي كه اين خطوط به شما مي‌دهند حتما جالب است. اين بار با ما همراه باشيد تا سر از راز دستان شلوغ و آرام، سخت و نرم، زمخت و ظريف درآوريد.
برترین مجله اینترنتی ایران

اگر مي‌خواهيد خودتان از همه رموز خطوطي كه در كف دست‌تان نقش بسته باخبر شويد،  اين مطلب را بخوانيد. اطلاعاتي كه اين خطوط به شما مي‌دهند حتما جالب است. اين بار با ما همراه باشيد تا سر از راز دستان شلوغ و آرام، سخت و نرم، زمخت و ظريف درآوريد.

 

بقيه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 10 دی 1390برچسب:, ] [ 1:14 ] [ جواد ]


 تو برام تنهاترینی./ تو برام قشنگترینی./ تو نگینی روی انگشتر قلبم./ کاش میشد تو دام چشمهات اسیر همیشه بودم./ کاش میشد منو میدیدی که برات دارم می میرم./ نمیخوام بی تو بمونم، چون دیگه چیزی ندارم./ کاش می شد گلهای عشقم یه گلستانی می ساختند./ من میون دشت گلهام، تو بالا خورشید، روزهام کاش می شد./ چشمهای پاکت، ماه شبهای دلم بود، دیگه قصه ای ندارم، چون حالا من تو رو دارم./ واسه دوست داشتن چشمهات، واسه اون ناز نگاهت، به شکار شب و روزم باشه، اشکالی نداره، بذار از عشقت بسوزم./

تشكر از دوست خوبم آرمين

[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:53 ] [ جواد ]

 

گناهم را نمي دانم


 گناهم را نمیدانم، تقاصم را سبکتر کن، مرا این گونه آزردن، خدا را خوش نمی‌آید، مرا از غم رهایم کن، جوابی ده مرا یارا که این سان بودن و مردن، خدا را خوش نمی‌آید، بگو جانا گناهم چیست که اینگونه سزاوارم؟ که هر شب خون دل خوردن خدا را خوش نمی‌آید، دلی پر درد و آه دارم، که آن را غرور من بها دار زیر پا بردن خدا را خوش نمی‌آید...

 

[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:47 ] [ جواد ]


صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن آسمان پای پرت پیر شود بعد برو نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...

[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:46 ] [ جواد ]

لطفا از این غزل کمی آهسته بگذرید!! ***وشال و چتر وچکمه با خود بیاورید!


وقتی که برف دره ی این سطر را گرفت***احساس می کنید که انگار مرده اید


حالا که چراغ را که نوشتم برای خود ***در برف, چند چادر کوچک به پا کنید


در سطر بعد من به شما قول می دهم ***حداقل به کلبه ای آرام می رسید


حالا فقط اجازه دهید آخر غزل*** من از شما جدا شوم, گرچه بی امید


این سطر را, برای خودم گریه می کنم***غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید


برفی که هی از اول این متن آمده است ***حالا تمام شعر من را می کند سفید

/*محمدسعید میرزایی*/

[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:29 ] [ جواد ]

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )



دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

ادامه در لینک زیر


ادامه مطلب
[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:27 ] [ جواد ]


یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

ادامه در (ادامه مطلب)


ادامه مطلب
[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:24 ] [ جواد ]

داستان آموزنده ” مشکل مرد فرتوت با زن و دخترش “


زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید . زن گفت : ” این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟ “

ادامه در (ادامه مطلب)


ادامه مطلب
[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 22:22 ] [ جواد ]
درباره وبلاگ

سلام به دوستان گلم فقط يه معرفي كوتــــاه از خودم چون مي دونم اكثر بچه ها بنده رو مي شناسند من جواد هستم(چقدر كوتاه) واسه آشنايي كامل و آگاهي از به روز رساني وبلاگ اين ايميل بنده(pplove1368@yahoo.com) در خدمتيم
آرشيو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 162
بازدید کل : 52567
تعداد مطالب : 246
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


كد تغيير شكل موس